وقتی حیوانات انتقام می گیرند

فهرست مطالب:

تصویری: وقتی حیوانات انتقام می گیرند

تصویری: وقتی حیوانات انتقام می گیرند
تصویری: اگر این ویدیو ها ضبط دوربین نمیشد هیچگاهی شما باور نمیکردید 2024, مارس
وقتی حیوانات انتقام می گیرند
وقتی حیوانات انتقام می گیرند
Anonim
وقتی حیوانات انتقام می گیرند
وقتی حیوانات انتقام می گیرند

یک عصر بارانی ، یوری با ماشین به خانه برمی گشت. ناگهان ، دو سایه سیاه در جلو ظاهر شد: سگها در سراسر جاده می دویدند - یک سگ بالغ و یک توله سگ کوچک بی دست و پا با گوشهای بلند

"با این حال ، یوری حتی سعی نکرد که سرعت خود را کاهش دهد یا منحرف شود. فورد او جاده را با تیغه نقره ای قطع کرد - و یک توده کوچک با گوش های آویزان از زیر چرخ ها بیرون آمد. چه شگفت انگیز لعنتی!" ، ایستاد و خیره شد بعد از ماشین را ترک می کند ، انگار می تواند شماره آن را به خاطر بسپارد."

تصویر
تصویر

"وقتی یوری روز بعد به سر کار آمد ، همکارانش بلافاصله متوجه نگاه ترسناک و در عین حال آشفته او شدند. که زنده ماند. من از خانه خارج شدم و او زیر پنجره های من نشسته بود. من نمی توانم اشتباه کنم - این قطعاً او است!"

البته ، در آن لحظه نیکولای یوری را باور نکرد - او تصمیم گرفت که وجدانش فقط در او بیدار شده است ، و او در خواب همه شیطان پرستی بود. با این حال ، هنگامی که دوستان شام را با هم ترک کردند ، نیکولای شخصاً متقاعد شد که ترس های یوری کاملاً موجه است. یک سگ پشمالو پیر در جلوی دفتر نشسته بود و با نگاهی ثابت و مطالعه به یوری نگاه می کرد.

این سگ هر روز صبح در درب دفتر ظاهر می شد و همکارانی که برای کار دیر شده بودند می توانستند به وسیله او تشخیص دهند که آیا یوری قبلاً آمده است یا نه. سگ هیچ کاری نکرد: او فقط نشسته بود و منتظر بود ، و با دیدن یوری نیش های زرد خود را برهنه کرد. او یوری را در همه جا تعقیب کرد: هرجا که بود ، سگ ، مانند نفرین ، همیشه آنجا بود.

دقیقاً یک ماه پس از حادثه با توله سگ ، یوری با ماشین تصادف کرد. پروتکل نشان می داد که او در جاده ای لغزنده کنترل خود را از دست داده و ماشینش با سرعت زیاد به یک پست برخورد می کند. درست است ، یک شاهد وجود داشت-یک پسر بچه پنج ساله کوچک که ادعا کرد که یک سگ بزرگ روی کاپوت ماشین پرید و دید را مسدود کرد. اما ، البته ، هیچ کس او را باور نکرد …

موش در شب

مردم نتوانستند حیوانات را از قلاب باز کنند. سگ که از گربه فرار کرد ، تصمیم گرفت به آغوش صاحبان بپرد. اما گربه آرام نشد و به دنبال سگ شتافت. در نتیجه ، نه تنها سگ ، بلکه صاحبانش نیز آسیب دیدند: گربه عصبانی پنج نفر را گاز گرفت و خراش داد!

"یک شوهر ، یک زن ، دو دختر و یک خواهرزاده برای کمک به ما مراجعه کردند. قربانیان از ناحیه دست ، ساعد ، پاها آسیب دیدند. زخم ها جدی نیستند ، فقط گزش سطحی و خراش دارند ، اما درمان همچنان ضروری است." رئیس مرکز ترومای بیمارستان بالینی گرودنو V. Kuratchik گفت. در همان زمان ، او افزود که چنین چیزی را در عمل پزشکی خود ندیده است."

در طول تاریخ زمینی ، حیوانات همیشه با انسان بوده اند و انسان همیشه با آنها یا به عنوان وسایل خانه که زندگی را آسان می کند ، یا به عنوان منبع غذا ، یا به عنوان دشمنانی که سعی در تجاوز به حقوق و قلمرو او دارند ، رفتار کرده است. همینطور بود و همینطور هم خواهد شد. اما آیا درست است؟ ما به سادگی نمی خواهیم و نمی توانیم دنیای حیوانات را درک کنیم و بنابراین خود را برتر از آنها می دانیم. و آنها؟ آنها چه فکر می کنند؟ به نظر ما آنها هیچ دلیلی ندارند ، اما حیوانات دائماً خلاف این را ثابت می کنند. و انتقام می گیرند …

آندره گریتسنکو ساکن تابستان از منطقه مسکو مستاجرهای ناخواسته را در نقشه خود پیدا کرد: یک موش صحرایی ماده و سه توله اش. او یک تله سم برپا کرد و به زودی سه موش مرده پیدا شد.ساکن تابستانی لاشه های آنها را در آتش انداخت ، که در آن زباله ها را سوزاند و بلافاصله فراموش کرد که چه کرده است. اما نه برای مدت طولانی. موش بالغ زنده ، پس از دراز کشیدن و بهبودی ، جنگ واقعی را با آندری اعلام کرد.

یک بار او در خواب به او حمله کرد و آندری تقریباً به سقف روی تخت پرید و دستش را که تا استخوان گاز گرفته بود نگه داشت. شب بعد ، موشی آنقدر گوش او را گاز گرفت که مجبور شد از بیمارستان محلی کمک بگیرد. و به مدت یک هفته ، شب به شب ، موش به ساکنان تابستانی آزار می رساند تا زمانی که تصمیمات ناامید کننده ای گرفت.

آندری ، دارای نبوغ طبیعی دهقانان ، یک تله حیله گر در اتاق خواب خود ساخت ، جایی که ، بالاخره ، موش انتقامجو فرود آمد. آندری ، همه گزیده و بانداژ شده ، با پیروزی ، حیوان را با کج بیل به قطعات کوچک خرد کرد و به آتش انداخت.

یکی از ساکنان یکی از روستاهای نزدیک مسکو ، آگافیا یاکوولنا بولدینا ، جرات نمی کرد چنین اقدامات شدیدی را علیه موش صحرایی انجام دهد ، که مدت زیادی در زیرزمین او بود. و ، همانطور که معلوم شد ، به نفع خودشان است.

این داستان پاییز قبل از آخرین شروع شد. یک بار او به گنجه برای ارزن برای مرغ رفت. او به نظر می رسد ، و در آنجا ، روی کف بزرگی ، موش پراکنده شده و تشنج می کند. آگافیا در انبار سمی که خورده بود فکر کرد عفونت وجود دارد و به خانه خزید تا بمیرد.

او برای بیل به جنگل رفت ، برگشت و موش به نظر می رسید زنده شد: سرش را از روی زمین بلند کرد و با چشمان مهره دارش به زن خیره شد. و چنان دردی در آنها وجود دارد که آقافیا حتی غافلگیر شد. در تئوری ، لازم است آن را به پایان برسانیم ، اما دست بالا نمی رود.

آقافیا آب را از سطل داخل قوطی قلع برداشته ، آن را در کنار موش قرار داد و رفت و تصمیم گرفت به مشیت خداوند اعتماد كند. بعد از دوشیدن بزها در انبار ، فقط دیروقت دوباره به کمد نگاه کرد.

موش هیچ جا دیده نمی شد ؛ شیشه خالی بود. پشت سرش خم شد و صدای خش خش را از پشت سر شنید. او برگشت و "دوست قدیمی" خود را دید که روی یک کیسه نمک نشسته بود. موش با کشیدن پوزه سبیل تیز ، شیشه شیر شیر تازه ای را که زن در دست داشت نگاه می کرد.

- بله ، شما شلخته بی شانس هستید! - آگافیا در قلبش فریاد زد ، اما او شیر را در شیشه ریخت ، حتی حدس نمی زد که ترحم او برای جوندگان خانگی به چه زودی باز می گردد.

دو روز دیگر موش بیمار را تغذیه کرد و روز سوم دو نفر از بستگان مرده خود را به ایوان خانه آورد. وقتی آقافیا این را دید ، با عصبانیت از ایوان به پایین نیفتاد. فقط کمی که به خودم آمدم ، متوجه شدم که یکی از جوندگان خفه شده گوش راست ندارد. این حرامزاده یک گوش در بهار بیش از دوازده تخم مرغ در مرغداری خود خورد و مهم نیست که آقافیا چگونه سعی کرد او را نابود کند ، هیچ کمکی نکرد. و اکنون او پای او دراز کشیده است: مرده و چاق. معلوم شد که موش درمان شده برای همیشه خوب پرداخت کرده و این کار را حتی به ضرر همکارانش انجام داده است!

در طول تابستان ، چیمیگالکا ، همانطور که آگافیا دوست دم خود می نامید ، چندین بار از نجات دهنده خود دیدن کرد ، اما او دیگر "شگفتی" ارائه نداد. تا آن شب به یاد ماندنی …

آقافیا سپس از سر و صدایی که از بیرون درب خانه شنیده شد بیدار شد. در حالی که داشتم به اتفاقات فکر می کردم ، در باز شد و دو مرد با ماسک به کلبه حمله کردند. یکی از آنها بلافاصله به گوشه جلویی رفت و دومی به رختخواب رفت ، روی لبه نشست و به آرامی ، بدون هیچ گونه تهدیدی در صدای او ، گفت: "تو ، مادربزرگ ، ساکن هستی و از هیچ چیز نترس. ما در حال حاضر به سرعت درخواست نمادهای شما را می کنیم و با حیله گری می رویم "…

گفتن آن آسان است - نترس! آگافیا از ترس کینه ای نداشت. و سپس ، در سکوت شب ، گریه ای دلخراش به گوش رسید. سارقی که قبلاً در جستجوی نمادها در امتداد دیوارها غوغا کرده بود ، مانند یک گرداب فریاد زد و سر جایش چرخید. در ابتدا ، زن نمی فهمید چرا او عصبانی شده است ، و سپس ناگهان متوجه یک توده تیره و متحرک روی شانه هایش شد. باورش غیرممکن بود ، اما چشمان او را فریب نداد: او گردن راهزن را گرفت … چیمیگالکا!

او موشي را ديد و به كمك همدستش و آقافين نگهبان شتافت.لحظه ای بعد ، او به چنان فحاشی سه طبقه ای برخورد کرد که اسیر اخیر او با وحشت ، پتو را روی سر او کشید.

و سپس همه چیز به یکباره آرام شد. وقتی بالاخره آقافیا شهامت بلند شدن و روشن کردن چراغ خانه را به دست آورد ، راهزن دیگر رفته بود. همه چیز در اتاق وارونه و غلیظ با خون پاشیده شده بود. حتی روی سقف و نمادهایی که در جای خود باقی مانده بودند خون وجود داشت. در بحبوحه این شکست واقعاً مامائف ، چیمیگالکا روی زمین دراز کشید. او با پنجه های جلویی خود درمانده فرش را خراشیده و سعی کرد بلند شود ، اما پشت بدنش از او اطاعت نکرد. ظاهراً او چیزهای زیادی از سارقان شب دریافت کرده است.

Agafya به مدت یک ماه از Chimigalka پرستاری کرد ، او را با گیاهان لحیم کرد ، لوسیون درست کرد. فکر می کردم زنده نمی ماند. زنده ماند! حالا او از معشوقه اش فاصله نمی گیرد و حتی پای او می خوابد. و همسایگان ، با اطلاع از آنچه اتفاق افتاده است ، اکنون ، قبل از ورود به خانه ، از آگافیا می خواهند که Chimigalka را روی زنجیر بگذارد. آیا او سگ است یا چه؟

سایه هایی در جاده

به هر حال ، در مورد سگ ها. این داستان مرگبار و متعاقب آن انتقام یک حیوان در منطقه لنینگراد رخ داد.

"یوری بخاطر علاقه اش به رانندگی سریع در اتومبیل خود مشهور بود. این حتی یک اشتیاق نبود - یک وسواس: همه ریسک سوار شدن در یک ماشین را نداشتند. علاوه بر عشق به سرعت ، یوری به این دلیل نیز معروف بود که آنها زیر چرخ های فورد خود جان بسیاری از حیوانات را پیدا کردند. هنگامی که او با اتومبیل در آزادراه پرواز می کرد ، هیچ چیز نمی توانست از زیر چرخ هایش فرار کند."

یک عصر بارانی ، یوری با ماشین به خانه برمی گشت. ناگهان ، دو سایه سیاه در جلو ظاهر شد: سگها در سراسر جاده می دویدند - یک سگ بالغ و یک توله سگ کوچک بی دست و پا با گوشهای بلند.

"با این حال ، یوری حتی سعی نکرد که سرعت خود را کاهش دهد یا منحرف شود. فورد او جاده را با تیغه نقره ای قطع کرد - و یک توده کوچک با گوش های آویزان از زیر چرخ ها بیرون آمد. چه شگفت انگیز لعنتی!" ، ایستاد و خیره شد بعد از ماشین را ترک می کند ، انگار می تواند شماره آن را به خاطر بسپارد."

"وقتی یوری روز بعد به سر کار آمد ، همکارانش بلافاصله متوجه نگاه ترسناک و در عین حال آشفته او شدند. که زنده ماند. من از خانه خارج شدم و او زیر پنجره های من نشسته بود. من نمی توانم اشتباه کنم - این قطعاً او است!"

البته ، در آن لحظه نیکولای یوری را باور نکرد - او تصمیم گرفت که وجدانش فقط در او بیدار شده است ، و او در خواب همه شیطان پرستی بود. با این حال ، هنگامی که دوستان شام را با هم ترک کردند ، نیکولای شخصاً متقاعد شد که ترس های یوری کاملاً موجه است. یک سگ پشمالو پیر در جلوی دفتر نشسته بود و با نگاهی ثابت و مطالعه به یوری نگاه می کرد.

این سگ هر روز صبح در درب دفتر ظاهر می شد و همکارانی که برای کار دیر شده بودند می توانستند به وسیله او تشخیص دهند که آیا یوری قبلاً آمده است یا نه. سگ هیچ کاری نکرد: او فقط نشسته بود و منتظر بود ، و با دیدن یوری نیش های زرد خود را برهنه کرد. او یوری را در همه جا تعقیب کرد: هرجا که بود ، سگ ، مانند نفرین ، همیشه آنجا بود.

دقیقاً یک ماه پس از حادثه با توله سگ ، یوری با ماشین تصادف کرد. پروتکل نشان می داد که او در جاده ای لغزنده کنترل خود را از دست داده و ماشینش با سرعت زیاد به یک پست برخورد می کند. درست است ، یک شاهد وجود داشت-یک پسر بچه پنج ساله کوچک که ادعا کرد که یک سگ بزرگ روی کاپوت ماشین پرید و دید را مسدود کرد. اما ، البته ، هیچ کس او را باور نکرد …

انتقام مار

نه تنها موش ها ، گربه ها و سگ ها از شخصی انتقام می گیرند. دو سال پیش در یکی از حومه های پایتخت هند ، مار کبری به مردی خوابیده که بر اثر نیش مرگبار جان باخت ، حمله کرد. این واقعیت ، اگر نه برای یک مورد ، بدون توجه باقی می ماند: برادر متوفی که در یک اتاق خوابیده بود مجروح نشده بود.

به راحتی می توان وضعیت او را تصور کرد ، هنگامی که از خواب بیدار شد ، بدن بی جان یکی از اقوام و مار شومی را دید که روی سینه او پیچیده بود. به نظر نمی رسید کبرا بخواهد از قربانی خود جدا شود.پلیس هایی که با تلفن تماس گرفتند با استفاده از چوب های سنگین با این شرارت برخورد کردند.

تحقیقات نشان داد که دو روز قبل ، متوفی متوجه مار کبری در نزدیکی خانه شد و سعی کرد آن را بکشد.

همسایگان متوفی شک ندارند که مار زنده مانده برای انتقام از مجرم بازگشت. و دلایل خوبی برای آن وجود دارد. مارهای کبرا در قلمرو حیوانات کینه توزترین موجودات محسوب می شوند. در اینجا تنها چند نمونه از انتقام شیطانی آنها وجود دارد.

پسری از یک روستای کوچک در نزدیکی شهر مانگالور ، در حال بازی ، چوبی را به داخل درخت انداخت و به یک مار کبری مخفی برخورد کرد. چند روز بعد ، یک مار - همان که به گفته شاهدان - به پسر حمله کرد. او به داخل قایق پرید و از کنار رودخانه حرکت کرد ، اما مار او را پشت سر گذاشت و با انتقام از آن طرف منتظر ماند. چندین بار قبل از اینکه کودک به کمک او بیاید ، مجبور شد از رودخانه عبور کند.

چندی پیش ، یک تاجر از شهر لوناولا یک مار کبرا را کشت. یک ماه بعد ، مار دیگری روی تخت او رفت و او را گاز گرفت ، البته پس از آن تاجر ، البته ، مرد. خادمان ادعا کردند که دوست دختر مار کبرا نر کشته شده است.

مورد دیگر. ساکنان روستای اوتارکول در حالی که مارها در نزدیکی معبد شیوا محلی در حال جفت گیری بودند ، یک کبرا نر را با چوب کشته کردند. قصاص دیری نپایید. با معجزه ای ، زن فراری شروع به انتقام از مردم کرد. در طول چند روز ، او 16 نفر را گاز گرفت. نجات چهار نفر از آنها امکان پذیر نیست. هر بار که مار در چمن یا بوته ها پنهان می شد ، منتظر قربانی بعدی بود و با پرتاب صاعقه ، قسمتی از سم کشنده را آزاد می کرد.

روستاییان وحشت زده نمی دانستند چه کنند تا کسی ایده ای نداشت: همه باید با هم به معبد بروند ، در آنجا یک نماز ویژه انجام دهند و در مقابل مجسمه خدایان زانو زده ، از مار طلب بخشش کنند. و همینطور هم کردند. یا نماز کار می کرد ، یا مار ذخیره سم خود را تمام می کرد ، اما از آن روز به بعد حملاتش به مردم متوقف شد.

"معلوم می شود که مارهای کبری نه تنها حافظه خوبی دارند ، بلکه نوعی هوش نیز دارند." اما مشکل این است که این هوش فقط برای شر استفاده می شود.

این باورنکردنی به نظر می رسد ، اما حتی یک مار علفزار معمولی ، که حتی در چمن نیز قابل مشاهده نیست ، می تواند آنقدر توهین کند که بعداً به نظر نمی رسد.

… پدربزرگ و مادربزرگ میخائیل در کریمه زندگی می کردند. در کودکی ، اغلب با آنها می ماند. مرد جوان با توجه به نعلبکی شیر ، که همیشه روی زمین ایستاده است ، تعجب کرد: برای چه کسی؟ بالاخره هیچ گربه ای در خانه نیست.

پدربزرگ گفت: "برای مارها ، آنها در اتاق زیر شیروانی زندگی می کنند. آنها نمی توانند آزرده خاطر شوند ، زیرا این زوج صاحبان واقعی خانه هستند."

تمام مواد غذایی در زیرزمین ذخیره می شد. یک روز پدربزرگم بسیار ناراحت از آنجا بیرون آمد: جیرجیرک ها از قفسه ها بیرون انداخته شد ، واژگون شد و تمام شیر بر روی زمین ریخت. پدربزرگ گفت: "کسی مارها را آزرده خاطر کرد ، بنابراین آنها خشمگین هستند."

چند روز بعد ، مادربزرگم سر میز شکایت کرد: "گاو کمی شیر می دهد ، گویی در شیردوشی از من جلوتر است. مار ، یا چی؟"

یک هفته بعد ، یک گاو در انبار افتاد. اما او سالم بود. سپس یک گاو مرد. پدربزرگ ، به چیزی مشکوک شد ، از پسرش که با آنها زندگی می کرد پرسید که آیا مارهای خانه را لمس کرده است؟ نیکولای فقط شانه هایش را بالا انداخت و او را تکان داد. در همین حال ، جوجه ها در مزرعه شروع به مرگ کردند. و تنها هنگامی که آخرین آنها درگذشت ، میخائیل با اعتراف به پدربزرگش آمد و گفت که یک ماه پیش ، هنگامی که وارد انبار شد ، مار را در آنجا دید. او به پستان پستان گاو چسبید و شیر نوشید. مردی که بیل را گرفت ، قصد داشت مار را دور بیندازد ، به طور تصادفی آن را به دو قسمت تقسیم کرد. و سپس آن را در زمین دفن کرد و آهنگهای خود را پوشاند …

پدربزرگ با شنیدن اعترافات نوه اش آهی سخت کشید و گفت: "اوه ، تو … من به تو هشدار دادم که آنها صاحب خانه هستند. همه گاوها به دلیل تقصیر شما مردند. ظاهراً شما زن را کشته اید و مردی که او را دوست داشت ، انتقام مرگ دوست دخترش را گرفت."

خوشبختانه ، او انتقام خود را از خانواده ها نگرفت و با پاک کردن تمام حیوانات اهلی ، برای همیشه از حیاط ناپدید شد.

نفرین عرفانی

در اصل ، هر دانشمندی می تواند رفتار حیوان را که به دلایلی از شخص انتقام می گیرد توجیه کند. اینجا هیچ چیز خارق العاده ای وجود ندارد. با این حال ، مواقعی وجود دارد که حیوانات نه تنها از یک مجرم خاص ، بلکه از کل خانواده او انتقام می گیرند. و چندین دهه! و در اینجا تقریباً غیرممکن است که رفتار حیوان را از نظر علمی اثبات کنیم.

… در قلمرو کراسنودار ، در یکی از روستاهای ناحیه ییسک ، خانواده بویچنکو زندگی می کنند ، که معتقدند نفرین عرفانی بر آنها آویزان است.

داستان به طور خلاصه به شرح زیر است: پدربزرگ ولادیمیر بویچنکو یکبار کل بچه گرازهای وحشی را شلیک کرد ، اما او نتوانست رهبر را تمام کند - چاقو زخمی رفت.

زمستان بعد ، سورتمه همراه شکارچی مورد حمله یک گراز قدرتمند قرار گرفت. با یک ضربه ، او اسب را زمین زد و سپس به مرد حمله کرد. این اولین مرگ بود.

پس از آن مجموعه ای از دورهای جدید جمع آوری شد و سپس - مرگ پدربزرگ ولادیمیر بویچنکو. و دوباره - از دندان گراز. اما بعد همه فکر کردند که این فقط یک تصادف است.

چند دهه دیگر گذشته است و اکنون پدر ولادیمیر مرده در دشت های سیلاب پیدا شده است. در کنار بدن پیکرهای گراز زیادی وجود دارد.

ولادیمیر بویچنکو ، با درک کامل خطر خود ، امروز هنوز مجبور به شکار است - در غیر این صورت ، خوک های وحشی به سادگی کل محصول منطقه خود را که در لبه جنگل واقع شده است ، نابود می کنند. اما او هدف شماره چهار است. تمام این جنگ با گرازها ، البته بوی عرفان می دهد ، اما در عین حال تعدادی س questionsال را به وجود می آورد ، یکی از آنها این است: طبیعی است که یک چاقوچی که زمانی آزرده خاطر شده بود نمی تواند اینقدر عمر کند ، پس چه اتفاقی می افتد؟ نسل؟

توصیه شده: