از سربازان فانتوم نترسید

تصویری: از سربازان فانتوم نترسید

تصویری: از سربازان فانتوم نترسید
تصویری: ACCEPT - Shadow Soldiers - Restless And Live (OFFICIAL LIVE CLIP) 2024, مارس
از سربازان فانتوم نترسید
از سربازان فانتوم نترسید
Anonim
تصویر
تصویر

صادقانه به من بگویید ، اگر شبح سربازی را ببینید که در جنگ بزرگ میهنی کشته شده بود ، چه می کردید؟ مطمئنم که آنها می ترسیدند. اما بیهوده. در واقع ، این فانتوم ها بی ضرر هستند. من می خواهم از تجربه ملاقات با آنها - شخصی و دوستانم - برای شما بگویم.

جبهه برایانسک ، ژوئن 1943

اولین برخورد من با فانتوم ها در یک روز گرم ماه مه اتفاق افتاد. من و دخترم (او در آن زمان تقریباً ده ساله بود) روز عید پاک رفتیم تا در جنگل مجاور قدم بزنیم. هوا فوق العاده بود ، آفتابی ، پرندگان مثل بهار آواز می خواندند. روی چوبی که رویش پر از خزه بود نشستیم. تخم مرغ های رنگی ، تکه های کیک عید پاک ، ساندویچ ، یک بطری آب مقدس بیرون آوردیم. و … یخ زد.

در جنگل همسایه ، که توسط یک پاکسازی بزرگ آغشته به آفتاب از جنگل ما جدا شده بود ، ناگهان چهره های تیره ای برق زدند. آنها خیلی سریع بین تنه درختان حرکت کردند. صدای تیراندازی های کمی خفه کننده شنیده شد ، فریادهای "حورا!" نبرد شبح گونه بیش از پنج دقیقه طول نکشید ، همه چیز به سرعت فروکش کرد.

با دهان باز نشسته بودیم و نمی فهمیدیم چه اتفاقی افتاده است. سپس ترس به وجود آمد: اگر نبرد به قسمت ما از جنگل گسترش یابد چه؟ خوشبختانه همه چیز آرام بود ، پرندگان هنوز آواز می خواندند ، اما روح من به نوعی ترسناک شد. تصمیم گرفتیم به جای دیگری برویم. در نزدیکی چوب ، چند تخم مرغ رنگ آمیزی ، یک تکه عید پاک گذاشتیم ، از خود عبور کردیم ، در جهت جنگل تعظیم کردیم ، جایی که چهره ها درخشان بودند. گفتم:

- روحش شاد!

بعد رفتیم.

تا آنجا که من می دانم ، در طول جنگ بزرگ میهنی ، نبردهای خونین سنگینی در این جنگل ها رخ داد. بسیاری از سربازان ما کشته شدند ، وقت تشییع جنازه نبود. شخصی در سنگر به خواب رفت ، فردی کشته شد ، بدون نماز ، بدون مراسم ، با عجله با کارهای خاکی پاشیده شد. بنابراین روح آنها در جنگل ها و مزارع زحمت می کشد.

من یک جنگل را می شناسم که در آن حضور ارواح را در روده خود احساس می کنید: در سنگرها و سنگرهای بی پایان ، هنوز می توانید کارتریج ها و پوسته های زنگ زده را ببینید. مالیخولیا بر روح می افتد. به نظر می رسد که ارواح زمزمه می کنند: "ما را به خاطر بسپار! ما را در دعای خود یاد کنید! به زمین به شیوه مسیحی خیانت کنید!"

یک بار در آن جنگل تا سنگر می روم و به معنای واقعی کلمه نگاه کسی را با پوستم به من حس می کنم. در پایین ترانشه ، می توانید یک پوسته زنگ زده مشاهده کنید ؛ در طرفین چندین بوته توت فرنگی با رنگ قرمز ، مانند قطرات خون سربازان ، انواع توت ها وجود دارد. من چند کارامل و یک دسته کوچک گل جنگلی به سنگر انداختم با این عبارت:

- خداوند! همه بندگان خود را که در نبرد برای وطن از شکم خود دریغ نکردند ، ببخشید و به یاد آورید! گناهان ارادی و غیرارادی را بر آنها ببخش و پادشاهی آسمان را به آنها عطا کن!

قبل از اینکه وقت کنم که برگردم ، همه چیز در پایین سنگر ناپدید شد - هم آستین و هم انواع توت ها. چگونه می توان این را فهمید و توضیح داد؟

و اینجا یک مورد دیگر است. دخترم دو دوست دارد - جولیا و ورونیکا. همه آنها در یک کلاس درس می خواندند. پس از ترک مدرسه ، هفت سال پیش ، سرنوشت آنها را به هر سو پرتاب کرد.

یولیا و ورونیکا به صورت پاره وقت در مدرسه خود کار می کردند (به صورت تمام وقت در م institسسات تحصیل می کردند)-آنها عصرها کف خانه را می شستند. و یک روز ، وقتی یولیا مشغول تمیز کردن سالن بدنسازی قدیمی بود ، ناگهان مردی با لباس نامرتب ارتش سرخ در مقابل او ظاهر شد. رو به دختر کرد:

- خانم جوان ، می توانید سیگار پیدا کنید؟

یولیا در سکوت سیگار خود را در دست گرفت و سرباز به معنای واقعی کلمه در هوا در مقابل چشمانش ناپدید شد.

دختر با وحشت از سالن بیرون پرید و ابتدا در طول راهرو شتافت و سپس از پله ها به سمت نگهبان پایین رفت. نگهبان مسن او را تا آنجا که می توانست آرام کرد و گفت وقتی شهر آزاد شد ، بسیاری از سربازان ما جان باخته اند.برخی از اجساد در قبرستان شهر دفن شدند ، برخی دیگر به سادگی در دشت سیلابی رودخانه دفن شدند.

در دهه 1960 ، مدرسه ای روی استخوان آنها ساخته شد. سربازان به شیوه مسیحی به زمین خیانت نکردند ، اکنون آنها بیقرار هستند. بنابراین ، آنها عصرها در سالن بدنسازی ، راهروهای طولانی ظاهر می شوند و باعث وحشت کادر فنی می شوند. به زودی دختران مدرسه را ترک کردند.

یک یا دو سال گذشت و یکی از دوستان ورونیکا کولیا ، به همراه دو تن از آشنایانش - حفاران سیاه - به جنگل ها رفتند تا در نبردهای گذشته به دنبال مدال های مرگبار ، جوایز ، سلاح ها ، وسایل شخصی سربازان کشته شده باشند. وقتی عصر آنها کنار آتش نشسته بودند ، مردی با لباس نامرتب ارتش سرخ از تاریکی به آنها نزدیک شد و کمی دورتر ایستاد و پرسید:

- دنبال چی میگردی؟ گذشته؟

سپس او از بچه ها نان و سیگار خواست و با دریافت آنچه می خواست ، در مقابل بچه های شگفت زده ، به معنای واقعی کلمه در هوا ناپدید شد.

ناگهان ، از سمت جنگل ، جایی که سرباز ظاهر شد ، صدای جیر جیر ترک های تانک ، انفجارهای خودکار ، سخنرانی روسی و آلمانی ، فریادهای "هورا!" بچه ها با وحشت در چادر جمع شده و تا صبح در آنجا نشسته بودند و از ترس می لرزیدند ، اگرچه صداهای نبرد مدتها بود که خاموش شده بود.

آنها صبح همه غنائم پیدا شده را در یک کوله پشتی گذاشتند و دفن کردند و یک دسته گل جنگلی و صلیبی از شاخه های توس بر روی قبر موقت گذاشتند. از آن زمان ، کولیا تصمیم گرفت: "همین! کافی! من دیگر پا نیستم! آنها با سرنوشت شوخی نمی کنند!"

چقدر این قبرهای بی نشان در جنگل ها ، در مزارع ، در باغ های دهقانان ، در دشت های سیلاب رودخانه ها وجود دارد … حساب نکنید! البته موتورهای جستجو در حال بیرون کشیدن و دفن استخوان سربازان هستند و اسامی کشته شدگان را برمی گردانند. اما این کار بی پایان است.

نیازی به ترس از فانتوم های جنگ نیست! لازم است مکان های نبرد با وقار حفظ شود ، و دوگان نیمه ویران شده ، جایی که سربازان یک بار جان خود را از دست داده اند ، به محل دفن احشام و سنگرها و سنگرها به محل دفن زباله تبدیل نشود. مردگان لیاقت این را نداشتند! گلها را بگذارید ، سر خم کنید ، برای روح آنها دعا کنید. آنها واقعاً به آن نیاز دارند!

توصیه شده: